سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بارالها ! ترس از کیفر موعود را روزی ما گردان ...و ما را نزد خود، از توبه کارانی قرار ده که محبّتت را بر آنان مقرّر داشتی و بازگشتشان را به فرمانبری ات پذیرفتی، ای عادل ترین عادلان! [امام سجّاد علیه السلام]
کل بازدیدها:----67140---
بازدید امروز: ----1-----
جستجو:
پاییز 1385 - چهاردیواری
  • درباره من
  • موضوعات وبلاگ
  • لینک دوستان خاص
    دست یاری
    تصویر
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من

  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • آوای آشنا
  • شکر خدای شفا دهنده ی مهربان را ........
    نویسنده: سونیا-سوندوسی چهارشنبه 85/9/1 ساعت 4:24 عصر

     

              روزگاری نه چندان دور . ( روزگاری قبل تر از ایامی که دلهامون به امید سلامتی مادر عزیزترین دوست و یارمون می تپید) دلم که می گرفت . وضو می ساختم و رو به سوی کعبه اول خوب با خدای مهربانیها خلوت میکردم . بعد با تفعلی به کتاب آسمانی مسلمین . پیروان رسول الله . آنچه باید دریافت میکردم را دریافت میکردم . و همین بود که آرامش رو بر وجود سراسر نا آرام من بر می گردوند .............. ولی

    ولی این روزها ...

    ولی ماها ی اخیر روزهایی رو هم تونستم تجربه کنم ...لحظه هایی بر من گذشت که .... ( از تلخیهاش که بگذریم) همونجا که نشسته بودم . منتظر لحظه اذان هم نمیموندم . برای اینکه بیش از این دیگران هم متوجه حال آشفته ی من نشن از پشت میز کار هم بلند نمیشدم . همونجا نیتی میکردم . تمام حرفهام رو با خدای ارحم راحمین میزدم و بعد با بسم الله قرآن رو راهنمای خودم فرض میگرفتم . و باز این آیات الهی بود که می تونست آرامش رو به من هدیه کنه ..... به خدا سخت بود . سخت ....ولی .

    ولی امروز که مینویسم ...

     از صمیم قلب خوشحالم و دلشاد . و با آرامشی وصف ناپذیر مینویسم . آخه الآن که دوباره مینویسم . دوست عزیزتر از جانم چند روزی هست که عطر خوش خبر شفا یافتن مادرش رو بین همگی ما پخش کرده .

    می دونی هنوز هم شاید زود باشه بتونم بنویسم آنچه بر دل من و بقیه دوستان میگذره ...

    فقط هزاران هزار مرتبه شکر خدایی رو که فریاد رس بی پناهان بوده و هست .

    بیایید همگی با هم دست به دعا بشیم برای شفای تمامی بیمارانی که امیدی جز خدای ارحم راحمین ندارن . بیایید همگی دست به دعا برداریم و طلب صبر کنیم برای همراهان و نزدیکان این بیماران . یادمون نره دعای خیر برای همه دلهای نگران رو .............. التماس دعا .

     


    نظرات دیگران ( )

  • چه زود میگذره ...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی چهارشنبه 85/7/26 ساعت 9:50 صبح

     

    خیلی وقته دستم به نوشتن روون نیست . دلم به گپ و گفتگو ....

    حسابش از دستم در رفته . ایام بی کش و پیمون سپری میشن . و من دیگه لای سررسیدم رو هم باز نمیکنم .

    از همون شبی که رفتیم برای دیدار مجدد مامان رفیق نازنینم .

     

    شنبه بود صبح کلله ی سحر . با خودم گفتم بزار تا مشغول نشده و سرش شلوغ نیست هنوز . یه حال و احوالی ازش بپرسم . لابلای احوالپرسیها یه جورایی احساس کردم که انگار بدش نمیاد یه سری بهش بزنیم یا یه دیداری تازه کنیم . این آدمی که همیشه لابلای صحبتهاش میگفت مادرم از زمانی که شیمی درمانی میکنه دیگه دلش نمی خواد کسی بیاد دیدنش . چون ظاهرش -چهره و ریخت و غیافش- عوض شده . ولی انگار وقتی گفتم خیلی دلمون میخواد بیاییم مامان رو ببینیم استقبال کرد . ......!

    یه زنگ زدم به مینا . ( ما عادت داریم برای اینکه زیادی هم مزاحم وقت نازنین نشیم . هر وقت خبر خاصی میگیریم به همدیگه گزارش میدیم ) بهش گفتم :..آره انگار بدش نیومد گفتم دلمون خیلی میخواسته بیاییم ... ولی به جان خودم جرعت نکردم یه برنامه درست بگذارم برای دیدن مامانش . نمی دونم چرا . ولی . یک کمی احساس کردم اوضاع روحیش جالب نیست... مینا جونِ من یه خبری بگیر . ببین اصلا اگه شد یه برنامه میزاریم که بریم . مینا گفت . نه... پس بزار اول برنامه رفتن خودمون رو ردیف کنیم . بعد به نازنین هم میگیم .

    تا بعد از ظهر برنامه رو جور کردیم . قرار شد مینا ردیف کنه .

     برنامه رو ردیف کردیم . یه 3-4 نفری شدیم .....

    مینا میگفت . سونیا نمیدونی همون بود که میگفتی . نازنین میگفت مامانم خیلی دلش گرفته . شماها که میایین از بس میگین و میخندید . کلی انرژی میگیره . همیشه اومدن شماها براش بهتر از آرام بخش بوده براش . ..... آره راست میگفتی سونا ! اصلا انگار منتظر بود ما بریم . خیلی خوشحال شد که میریم .........

    آره . رفتیم . کللی گفتیم و خندیدیم . از زمین و زمان بافتیم و ساختیم .شیرین که تازه 4 ماه بود مامان شده بود رو هم برده بودیم همراهمون . مامان نازنین و خود نازنین اونقدر عاشقانه با بچه ی شیرین بازی میکردن که ما حسودیمون شده بود ......... برق شادی رو وقت اومدن میشد توی نگاهش دید .

    ولی راستش از اون شب تا حالا خودم اوفتادم . توان ندارم . از اینکه عمرم داره بیهوده بدون هیچ نتیجه گیری ارزشمندی تلف میشه دپرس شدم حسااااااابی . هییییییییییی......


    نظرات دیگران ( )