سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امام صادق علیه السلام این دعا را به من داد : «سپاس خدایی را که صاحب حمد است و شایسته و نهایت [عبدالرحمان بن سیابه]
کل بازدیدها:----67180---
بازدید امروز: ----2-----
جستجو:
اون زمونها - چهاردیواری
  • درباره من
  • موضوعات وبلاگ
  • لینک دوستان خاص
    دست یاری
    تصویر
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من

  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • آوای آشنا
  • امتحان .
    نویسنده: سونیا-سوندوسی دوشنبه 86/2/17 ساعت 11:14 صبح

    گذاشتم صدا توی گوشم باشه ........

    دنبال آهنگی بودم برای وبلاگ یکی از دوستام . سرچ کردم . یک صفحه رو باز کردم . مجموعه ای از لینکهای موسیقیهای متفاوت بود . روش کلیک کردم . توی گوشم بود .........

    عین یه نوحه بود برام . اشک امونم نمیداد . یاد آور تلخترین ایام زندگیم . یادآور لحظه هایی بود که با چشمای خودم شاهدش بودم . چقدر سخت گذشت . چقدر سخت . نابودی عزیزترین و نزدیک ترین کسم رو میدیدم و نمیتونستم کاری کنم . نمیتونستیم کاری کنیم . فقط شاهد بودیم . ÇÏÇãå ãØáÈ...

    نظرات دیگران ( )

  • خدایا صبر
    نویسنده: سونیا-سوندوسی دوشنبه 85/10/25 ساعت 11:46 عصر

     

     سرم رو بالا گرفتم .

                      ولوم صدا رو کشیدم پایین و همونطور که نفس عمیقی رو فرو میخوردم با خودم آرام و آهسته فریاد میکردم . فرو میخورم . فرو میخورم . تحمل میکنم . تحمل میکنم . نگذاشتم اشکها بیش از این جاری بشه . چهره رو معمولی و بی تفاوت نگهش داشتم . ولی نمی شد . دهنم رو باز کردم . و فریادی خفه شده کشیدم . جوری که هیچ صدایی جایی شنیده نشه . و فرو خوردم . داشتم تمام توانم رو بکار میبردم تا بتونم خودم رو نگهدارم . که تلفن زنگ زد . تلفن سالن پذیرایی بود . دویدم طرفش . خاله بود . صدا رو درست کردم . بعد از کلی سلام و احوال پرسی و قربون صدقه ی هم رفتن در جوابش گفتم مامان خوابیده . وقتی خواست قرار یه مهمونی رو بزاره گفتم که فکر نکنم بتونه بیاد . دیگه این جمله های آخری ناخدآگاه بقضم داشت می ترکید . گوشی رو که قطش کردم . اشکها خود به خود جاری شد . ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود که صدایی جایی شنیده نشه . چهرم عادی باشه ...

    بلند شدم شروع کردم به شستن لباسهام . اونهایش که میشد رو میگذاشتم روی بخاری تا بخشکه . نمیدونستم برای چی . فقط میخواستم مشغول باشم . در حین شستن فقط نفس عمیق میکشیدم و با فروخوردنش به خودم میفهموندم که من میتونم . میتونم فرو بخورم . میتونم .

     فقط اومدم اینجا بنویسم . تا برای همیشه یادم بمونه این وسط توی اون لحظه های تلخ و خارج از تحمل من . فقط آقام امام رضا به کمتر از چند دقیقه پاسخم رو داد . داشتم از دست می رفتم . حیرون مونده بودم . اومدم توی اتاق خودم . آروم قدم میزدم . چشمم افتاد به صندوقی که تازگی برای قرآنم در نظر گرفته بودم . همونطور که اشکهای بی صدا صورتم رو پوشونده بود فقط  سرم رو گرفتم بالا و بهش گفتم آخدا پس کجایی . کجایی ؟ بگو . بهم بگو چه کنم . آخدا . تو خدای ما هستی . مگه نه؟!!!!! هستی . مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟ هستی؟

    پس کجایی؟

    یه نگاهم به قرآن بود . سرم به آسمان . نمیدونستم چی میگم . دیگه داشت از کنترلم خارج میشد . فقط بهش میگفتم آخدا . تو هستی . مگه نه ؟!!!!!!!!!

    و این وسط انگار چیزی من رو متوجه تمام زیارتهام کرد . رفتم توی آشپز خونه همونطور که شیر آب رو باز میکردم تا یه لنگه جورابم رو بشورم . فقط با خود آقا امام رضا متوسل شده بودم و حرفهای نگوی خودم رو براش تند تند میگفتم . چند دقیقه بعد بود که کم کم کمی آرامش رو احساس کردم . اولش شک کردم که نکنه راست راستی ناله هام رو آقا و مولام شنیده ؟!!!!!!!!!! ولی بعد هر چه بیشتر گذشت دلم بیشتر به لطف آقام اطمینان کرد ..............

    قربان فاطمه ی زهرا (س) و تمام فرزاندان رشید و بزرگوار خانم .


    نظرات دیگران ( )

  • دلی که توش رخت میشورن .
    نویسنده: سونیا-سوندوسی سه شنبه 85/9/21 ساعت 9:36 عصر

     

     

     دلم این روزها آنچنان آشفته بازاریست که قابل وصف نیست . سرم این روزها آنچنان پر از افکار گوناگون از نژادهای متفاوت هست که ...

    نمی دونم . نمی دونم کدومشون رو چطور ...

    آشفته بازاریست . ناگفتنی .

    از خیلی ها متفنرم . از خیلی ها حالم به هم می خوره . خیلی ها برام بود و نبودشون برام دیگه فرقی نمی کنه . خیلی ها بهم لطف دارن و مدیون خیلی های دیگه هستم .

    دنیای عجیب غریب و آشفته بازاریست .نمیدونم چرا ولی این دنیا همیشه برای من یا راکد بود یا شتابش با شتاب نور برابرای میکرده . منم که هیچ موقع عادت به نشستن نداشتم یه جورایی مجبور بودم به حرکت با همون شتاب حتی اگه از توانم خارج بوده .

    دنیای عجیب غریب و نامردیست . در زد و اومد توی دفتر . ( راستش زیاد رو به دیگران نمیدم  . نه به خاطر اینکه خوشم نمیاد که سنگ صبور دوستام باشم . نه .....راستش به این خاطر که میترسم منم قاتی ماجراهاشون کنن . از این تجربه ها داشتم و زخم خوردشم هستم . ) اومد تو دم به گریه بود . ( کلا آدم ساکت و بی زبونیه ) بی مقدمه شروع کرد . که دیگه نمیخوام برم دانشگاه پرسیدم : چراااااا؟

    درد و دلهاش رو  کرد . دیگه دل برام نمونده ... به خدا نمیدونم چی بگم . چی بنویسم . تا یه کم . یه کم این دلسوراخ سوراخ و بی درمون من کمی علاج پیدا کنه .

    چند وقتیه . دوباره نمک ریخته روی زخمهای کهنه ی من . زخمهای فراموش شده ی دل من .

    دوباره یکی چنگک برداشته و جای زخمهای قدیمی دل مرده ی منو شخم زده اونم عمیق ......

    همه ی اینها داره وقتی اتفاق میوفته که من باید مثلا در آرامش روحی و دور از مسائلی که ذهنم رو مشغول کنه به کار و بار و زندگیم برسم .

    این وسط ملت یادشون میوفته میخوان برن خوش گذرونی  و کار و زندگی معمولیشونم میریزن روی کله ی سونیای بی زبون .

     فقط

                      به امید دستهای یاریگر مهدی فاطمه . گل نرگس .


    نظرات دیگران ( )

  • سر کار میزارن ...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی جمعه 85/8/5 ساعت 2:12 عصر

     

    تازه از راه رسیدم . هنوز احوالاتم سرجاش نیومده . ولی تا داغ هستم گفتم نکته هاش رو بنویسم .

    صبح عید پدر از گشت و گزار صبحگاهی اومده و نیومده یک پیشنهاد دادن . که میایین این چند روز تعطیلی رو بریم ددر . ماها اولش با بی حوصلگی اومدیم بگیم نه . که با دیدن چهره ی شاداب و پر انرژی پدر منصرف شدیم .

    قرار شد برییم جنوب . ددرررررر.

    تا اومدیم کار و بار رو آماده کنیم . غروب بود . و چون پدر شبانه رانندگی نمی فرمایند صبح کلله ی سحر ساعت 8 بود که از خونه زدیم بیروون .

    از کجاها رد شدیم و چقدر گفتیم و خندیدم دیگه بماند . که فعلا اصلا حس و حال گفتنش نیست ............

    ظهر بود . سر اذان رسیدیم یه ولایتی به اسم آباده . اتفاقا روبروی عابر بانک نگه داشته بود پدر . بابا رفته بود نماز جعفر طیار بخونه . و ما هم منتظر ...... به آبجی خانم گفتم صبر کن برم ببینم اینهایی که 3 - 4 ماهه دارم براشون به اصطلاح کار میکنم . وقت میگذارم . و از جیب مبارک خرج میکنم . چقدر ریختن تا امروز به حساب ...... بزار یه حالی بکنیم اول سفری .

    رفتم کارت رو زدم .......... خیلییییییی با حال بود . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    میدونی حالم از این گرفته شد که از طرف آدمهایی که کللی براشون ارزش قائل بودم سرکار گذاشته شده بودم . خیلی ضایع بود ...

    ولی خب پیش میاد . این روزها اکثر ملت همین ریختی هستن ...


    نظرات دیگران ( )

  • دیگه ادامه نده ...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی پنج شنبه 85/7/6 ساعت 8:48 صبح

    یش از این تحمل ندارم .... نمیتونم . یادنگرفتم ...

    یاد نگرفتم . بیش از این توی خودم بریزم و حرف نزنم ... از راه که رسیدم . مادر بهم خسته نباشی گفت و از احوال مامان نازنین پرسید . نمی دونستم چی بگم . از اینجا شروع کردم . مامان محبوبه و مینا که وقت ملاقات اومدن توی بخش تا مامان نازنین  رو دیدن . از تعجب فقط مات مونده بودن ....


    مامان پرید وسط حرفام . بسه . دیگه نمی خوام بشنوم . ...


    دیگه ادامه نده .... 


    هیچ کس تحمل شنیدن حتی نداشت . و براستی چقدر سخت میشه روزگار بر دوستی که شاهد رنج کشیدن مادرش . کسی که شاهد آب شدن روز به روز مادر میشه . کسی که شاهد ناله های جانسوز مادری میشه که زمانی ...


    سخت میشه سخت . میدونی گاهی زیادی پر رو میشم . بنده درست و درمونی که نیستم .....هیچ . بیش از اندازه گستاخی هم میکنم . هر چه نعمت بر سرم باریدن کرده ندیده می گیرم و باز هم گستاخانه حرص میزنم . وقتی هم که بنا بر مصلحتی نمیگیرم حاجتم رو . ورد زبونم میشه که :... هیییی  خدا هم که من رو فراموش کرده . امروز نمی دونستم چیکار کنم وقتی ... نمی دونستم .


    ولی یک چیزی رو ایمان دارم . این امتحانت سخت رو خدا فقط برای بندگان خاص و محکمش میگذاره . برای اینکه پله های رفیع بندگی رو طی کنن . تمام بند بند تنم میلرزه که اگه راست راستی من هم آدم حسابی بودم و جزو بندگان خوبش میشدم . چطور میتونستم ذره ای از مشکلاتی رو که نازنین و خانوادش تحمل کردن رو تحمل کنم ...


    نظرات دیگران ( )

  • اگه گفتم خداحافظ نه اینکه گفتنش ساد ه ست .
    نویسنده: سونیا-سوندوسی پنج شنبه 85/6/30 ساعت 11:0 عصر

    شب آخرین جمعه ی ما شعبان هم گذشت .

                      

    امشب میخوام از دل در به درم بنویسم . از دلی که امشب قسمتش شد بره مسجد .

    از دلی که وقتی نصیبش شد که پای دعای کمیل باحالی بشینه . کللللللی قند توش آب شد که امشب یه خلوت جانانه میگیرم با خدای مهربانیها و ....

    از دلی که امشب از بس زخم خورده بود و آزرده . اول بسم الله . با خودش نیت کرد که دیگه امشب برای خود خودش دعا میکنه ....بلکه امشب همه ی دردهاش رو بگه و همه ی حاجاتش رو از خدای رحمن و رحیم بگیره . ولی ........

    میدونی چی شد ..........

    میدونی؟؟؟؟؟؟؟

    درست همون زمانی که من شدم و خدا ......

    درست همون زمانی که خواستم زبان باز کنم و حاجت بخوام . دیدم ...دیدم واقعا دلم ...

    دلم واقعا نمی تونه ...دلم دیگه نمی تونه تحمل کنه درد کشیدن عزیزانش رو ... نمیتونه ...

    زبانم که باز شد نتونستم . نتونستم حرفی جز دردهای دل زخم خورده و مجروح و بی رمق سولماز بزنم ...

    نتونست ...

    نتونستم بغض ترک خورده ی پروین رو که ناله هاش یکباره و ناخواسته بلند شد رو فراموش کنم ...

    فقط تونستم از زخمهای عمیق دل عزیزانم بگم . آخه هرچه خواستم از دل دردمند خودم بگم دیدم . دل شکسته تر از من بسیارند . نمیدونم ....نمیدونم . درد توی زندیگم بسیار . عمرم داره به سرعت برق و باد بی هیچ نتیجه ارزشمندی از دستم میره . شاید این بزرگترین درد سینه ی زخم خورده ی من باشه . دردی که گاهی عرصه ی زندگی رو برام تنگ تر از اونی میکنه که بتونم تحملش کنم . ولی هروقت اومدم برای هموار شدن راه زندگی خودم دعا کنم . چهره یعزیزانم اومده روبروم که .....

    ببخش که اینقدر سعی میکنم مبهم از مشکلات عزیزانم بگم . بعضیهاش رو گه گاهی همینجا گفتم . از عزیزی گفتم که مادرش حالا دیگه بیش از ماه هاست به سرطان مبتلاست . این ماه های سختی که گذشت . مشغول شیمی درمانی بود . و چه سخت گذشت . نوبتهای شیمی درمانیش تغریبا هر دو هفته یکبار بود و به محض شیمی درمانی تا یک هفته چنان دردهایی داشت که ..... هفته دوم هم که مثلا کمی بهتر بود . آنچنان روحیه ی بدی داشت که .... ما فقط سعی می کردیم دخترش رو دریابیم تا بتونه کمک حال مادرش باشه ....... و حالا که به تازگی دوره ی شیمی درمانیش تمام شده . معاینات نشون داده که شیمی درمانی فقط روی قسمتی از بدن اثر داشته و نه تمامش . حالا یا باید یک دوره ی جدید شیمی درمانی رو شروع کنن یا باید تن به جراحی بده و قسمتی که مشکل داره رو در بیارن از بدن ......... همین روزها نوبت جراحی داره .

    دیشب باهاش حرف زدم . سعی کردم عینک مثبت بینیم رو بزنم و لابلای حرفهام فقط کمی روحیه بهش بدم ....... البته همونم خدا رو شکر که زبونم یاریم کرد ....... بازم شکر که لحن کلامم جوری بود که بتونم کمی باهاش شوخی کنم . برای چند دقیقه ای هم که شده شادش کنم . بازم شکر .

     


    نظرات دیگران ( )

  • دل من هم گرفته ...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی جمعه 85/4/9 ساعت 8:9 صبح

     

               به کلیک کردنش می ارزِ

    میدونی من از اونایی نیسیتم که همیشه آه و نالشون بلند‍ِ . راستش هیچ خوشم نمیاد کسی من رو با قیافه ی اچق وچق ببینه ............

    آخه همینجوریش هم بی ریختم . دیگه چه برسه درهم و برهم هم باشم .

    ولی به جان سونیا امروز خیلی دلم گرفته . میدونی جمعس امروز . روز تعطیل .

    یعنی از همون دیشب . خیلی حالم گرفته بود . نمیدونم چرا . یعنی راستش نمیدونم برای کدوم زخم دلم . اینقدر این دل من نامردیش گل کرده و ساز ناکوک میزنه .

    میدونی خیلی دلم لک زده برای یه دوست درست و درمون که بشه باهاش چهار کلمه گپ زد . یه صحبت دو طرفه یعنی هم بگم . هم بشنوم . هم از درد و دلهای خودم بگم . هم از درد و دلهای اون بشنوم . اینجوری حداقل حس میکنم اونم من رو آدم فرض کرده و داریم از افکار و نظرهای همدیگه استفاده میکنیم . ولی . اماااااااا.........

    اما............

    امان از رفیق . که نوع آدمش اصلا پیدا نمیشه .

    پیدا نمیشه .

    نه که فکر کنی توی مهربونم رو آدم فرض نمیکنم ها ....نه . ولی خب دیگه هیچ ازت خوشم هم نمیاد . یعنی همیشه حالم از تک و تعارفهای اینترنتی حالم بهم میخورده . درسته که ادب حکم میکنه تحویلت بگیرم . ولی خب دیگه تو بدرد هم زبونی نمیخوری . آخه آدم نیستی . فوق نهایتش که خیلی بالا بالاها سیر کنی . آی دی با نزاکتی هستی .

    اونهم محترمانه عرض کنم که اون دردودلهات بخوره تو فرق سرت . چون اصلا نمیشناسمت که بتونم بفهمم داری فیلم بازی میکنی یا واقعا داری عین آدم دردودل میکنی.

    نه ..........بی معرفت نباش . منصفانه قضاوت کن . چون من هم منطقی حرف میزنم .

    تو رو نمیدونم . ولی من بیش از 5 ساله توی دنیای مجازی وبلاگ مینویسم و گاهی با بروبچ میچتم . پس اونقدرام بچه مچه نیستم . حتما یه جاهایی یه چیزایی دیدم . که دارم اینجوری میتازونم و میگم از همدردی دوستان وبلاگی اونقدرهام مرحمی روی زخم دلم نمی نشینه .......

    میدونی ماها اینجا توی صحنه ی وبلاگ خیلی صادق و ساده هم که باشیم . نمیتونیم باهم از مشکلات شخصیمون بگیم .

     مثال عرض میکنم :

     فرض کن من از مشکلات محیط کاریم باهات بگم . و هرچی توی دلم هست با تو که فقط توی وبلاگستون باهات آشنا شدم بگم . از کجا مطمعن باشم که یک سال دیگه . دوسال دیگه با تو همکار و آشنا در نمیام . کارم توی محیط کاری گیر نمیکنه . .....نمیدونم روشن شد؟؟؟؟؟؟؟

    نه اصلا بزار برات بگم .

    با یه بنده خدایی یه زمانی آشنا شدم . ( بعد ازش اجازه میگیرم اگه حرفی نداشت همینجا میگم کدوم عزیز بود) با وبلاگش آشنا شدم . طراحی وبلاگشم یه زمانی من کردم . البته میدیدم که هیچ وقت آن نیست و معلومه از نظر کاری خیلی سرش شلوغه . ولی خب از نوع کارش خبر نداشتم . یه زمانی خیلی دلم از مدیرعاملمون پر بود ........ این عزیز هم آن لاین بود . منم دریغ نکردم تا گفت خب چه خبر ؟ خوش میگذره . کاروبار چطوره ؟ ......... شروع کردم از زمین و زمون هرچی بلد بودم و نبودم نثار مدیرعاملمون کردم و ...... وقتی خالی شدم . پرسید حالا مگه کدوم شرکت هستی . گفتم . گفت من میتونم مشکلتون رو رفع کنم . مشکلی که برای شرکتتون پیش اومده . آقا منو میگی . وا رفتم . نمیدونستم چه خاکی برسرم کنم . حالا که فهمیده بودم اون بنده خدا چیکارس و مطمعن شده بودم مشکل اساسی ما به دستش حل میشه . نمیشد ازش کمک نگرفت . ولی از طرفی هم ضایع کرده بودم خودم رو ............

    افتاد ؟!؟.......

    دوزاری رو میگم .

    حالا وقتی میگم دلم گرفته و مشتاق یه گپ دوستانم . اما نه با تو . نگو چرا .


    نظرات دیگران ( )