سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هر کس دانشش را افزود ولی زهدش را نیفزود، جز دوری از خدا نیفزوده است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----68497---
بازدید امروز: ----6-----
جستجو:
تابستان 1385 - چهاردیواری
  • درباره من
  • موضوعات وبلاگ
  • لینک دوستان خاص
    دست یاری
    تصویر
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من

  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • آوای آشنا
  • از اعتکاف شنیدم
    نویسنده: سونیا-سوندوسی جمعه 85/6/3 ساعت 9:19 عصر

     

    این خاطره رو از مادری شنیدم که با پسر 16 ساله خودش رفته بود اعتکاف . مادری عاطفی که به دختر یکی یدونه و عزیز دردونه ش خیلی بیشتر از اونی که بتونه سه روز جدایی رو دوام بیاره وابسته بود .

    یه مادر عاطفی با پسری بانشاط و دلپاک . پسری صاف و صادق که با دوستانش همراه شده بود .

    کل خاطره ای که میخوام تعریف کنم رو از زبون هر دوشون شنیدم :

    مادر تعریف میکرد :

                                        

    شب بود پای تلوزیون نشسته بودیم که صحنه هایی از اعتکاف نشان داد . اشک امانم نمیداد . شوهرم پرسید:چی شده ؟ گفتم :دلم سخت هوای اعتکاف رو کرده . مشتاق و تشنه ی دو . سه شب معتکف شدن توی خانه ی خدا ... مسجد جامع . شوهرم من رو که به اون حالت دید گفت : خب سروش که داره میره . تو هم برو ببین برنامشون چطوریه . تو هم اسم بنویس . نمیدونی چه پروازی کردم اون لحظه .

    آره به همین سادگی راهی شدم .

    فقط نگران کیمیا بودم . آخه میدونستم که طاقت نمیاره سه شب توی محیط بسته .

    اونهم خدایی برنامش جور شد .

    روز دوم مادرم دعوتش کرد خونه خودشون . و روز سوم هم مهمونه خاله جونش . موند روز اول ......

    امان از زمانی که خدا بخواهد که یک کاری انجام بشه . من توی رفت و آمد کیمیا خونه ی دوستاش همیشه سخت گیرم . اون روز هم دوست کیمیا تلفن زده بود که دخترم رو دعوت کنه خونشون مهمونی . دختر نازنینم با ترس و لرز و ناامیدی به دوستش گفت صبر کن باید با مامانم صحبت کنی . اجازم رو از اون بگیری . من دیدم خب اینجوری روز اولی که من نیستم کیمیا تنها نمی مونه . موافقت کردم . دختر نازم از خوشحالی پرید توی آغوشم .

    من و سروش هر کدوم با یه کوله پشتی کوچیک راهی شدیم ....

    سروش وقتی ازش از اعتکاف پرسیدم . با یه لبخند معنی دار اینجوری شروع کرد :

    خب بهتره از مسائل حیاتی شروع کنیم . حیاتی ترینها ...

    اول اینکه دستشوئی های مسجد رو تماما داده بودن دست خانمها . و برای ما آقایون محترم یکسری دستشویی صحرایی ساخته بودن توی کوچه ی پشت مسجد . باید می رفتیم اونجا ....یا با حالت دوو میرفتیم اونطرف میدوون امام از دستشویی های عالی قاپو استفاده می کردیم .

    دوم . بهداشت . بود که بدکی نبود . جز دو سه مورد مارمولک . که از قسمت خانمها اومد به قسمت آقایون ..... البته قبلش با چندتا جیغ و فریاد اعلام قبلی شده بود .

    سوم غذا بود که همه دلچسب و خوشمزه بود . همراه با دسر . که گاهی اگر کسی دوست نداشت یا میل نداشت سهمش رو با منت به دوست بغل دستیش می داد .....

    ساعتهای استراحت هم که آماده میشدیم برای سربه سر گذاشتن...با چند قطره آب بندگان خوب خدا را از خواب غفلت بیدار می کردیم . و خودمون رو می زدیم به بی خبری .

                      

    ساعت 12 الی 2 نیمه شب .ساعت استراحت بود . چراغها خاموش بود . بعضیا به نماز شب مشغول بودن . بعضیام خواب . ما هم خب یه نماز شب میخواندیم نیم ساعت بقیش ........

                         

    مادر همین طور که سروش حرف میزد . گه گاهی چشمهاش مواج میشد . و اشک آرام آرام میجوشید از چشمان عاشقش ....


    نظرات دیگران ( )

  • خیلی کوچولو...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی پنج شنبه 85/5/5 ساعت 7:58 صبح

         

          

    ماه رجب   ماه شکوفه کردن درخت دل من و تو هم رسید .........

    هییییییی

    بیداری ؟

    یادت باشه . تو هم من رو صدا بزنی ......

     امشب دستهام رو بردم بالا و ... 

    خیلی کوچولوم ....

    هرچی فکرش رو میکنم میبینم . خیلی کوچولوتر از این حرفهام که بخواهم در محضر خدا از اونچه بر من میگذره و ازش ناراضیم شکایت کنم . هر چی فکرش رو میکنم میبینم قد این حرفها نیستم .

    آخه خدایا . مگه من بنده ی ضعیف و ناتوان تو نیستم ؟ من بنده ی هستم با دلی کوچک . ...دلی کوچک ....... خب آخدا همین دل کوچیکمه که کار دستم میده .

    خدایا امشب میخوام یه کمی بی پرده تر باهات حرف بزنم

    اجازه هست ؟

    خدایا . خیلی گناه کارم . اینو خودم خیلی خوب میدونم . خیلی پر رو هستم . این رو هم خوب میدونم ... ولی

    خدایا تو خیلی بخشنده ای . اینو ایمان دارم . تو خیلی مهربانی . این رو هم ایمان دارم ...

    خدایا تنهایی بیش از اونچه که بتونم تصورش رو بکنم درد آور شده . زخمش عمیق تر از اونیست که من بتونم تحملش کنم ........ سخت .

    اینکه آدم کنار مثلا عزیزترین کسانش باشه ولی هر روز تنهاتر از دیروز  .

    تنهایی از اونجهت که نتونم حرف دلم رو بی پرده بزنم . نتونم آنچه ذهنم رو به شدت به خودش مشغول کرده برای کسی بگم .......

    خدایا ... سخت شده زندگی . زخمهایی به دلم نشسته که مرحمی براش پیدا نمیکنم . خدایا کاش بیشتر تحویلم میگرفتی . خدایا خودت میدونی من دل کوچیکتر از اونی هستم که بتونم رنج این زخمها رو تحمل کنم . خدایا ...........

    خدایا هزاران حرف .......

    ماه رجب هم آمد .

    ماه رجب ....خدایا چقدر وقتی دیشب تلوزیون تصاویری از مسجد الحرام و خانه خودت نشون میداد حسرت میخوردم . خیلی حسرت طواف دور خانه ی تو رو دارم . چقدر وقتی خبرنگار صدا و سیما از اوضاع بغداد گزارش میداد حسرت زیارت حضرت امام علی (ع) و امام حسین (ع) رو میخوردم ......خدایا تشنه ام ....تشنه ......

    خدایا میگن امشب . شب جمعه تو در رحمتت رو به روی خیلیها باز میگذاری ......

    خدایا ........


    نظرات دیگران ( )

  • یادش بخیر ......... حالا دیگه 9 ماه شده .
    نویسنده: سونیا-سوندوسی دوشنبه 85/4/5 ساعت 5:44 صبح

       دیگه داره به 9 ماه میرسه .....

    بیکار شدنم رو میگم . خودم کردم و از کرده خودم چندان هم پشیمون نیستم .

    اومدم بیرون چون سخت تر و بیشتر از اونی شده بود که بتونم تحمل کنم .

    ........ آره آره از همون روز اول گفتن که بیش از 12 ساعت در روز کار هست . ولی هیچ وقت نگفته بودن که رسیده و نرسیده باید اینجوری روزی 18 ساعت کار به دوش بکشی . اونهم بعدها بفهمی کسی که جایگزینش شدی رفیقت بوده که سر همین بیگاریها که ازش کشیدن . گذاشته و رفته .........

    فقط مدام از کسی که رفته بود بد میگفتن . همین . اینکه کارشون لنگ شده . و من بعد از اینکه اومد دستم که با هرکدوم از بروبچ شرکت چطوری تاااا کنم راحت تر بودم . اضطراب بهم ریخته شدن امور رو نداشتم . ولی .....

    اول بهم پیشنهاد کردن بشینم روی صندلی معاونت !!!!! من تازه وارد بودم و اونهایی که من میدیدم . کسانی نبودن که به همین راحتی بتونم بهشون مسلط باشم . من هنوز رگ خوابشون . زیرو زبر کارهایی که هرکدومشون بر عهده داشتن رو مسلط نشده بودم . گفتم . گفتم که من همینجا و با همین عنوان میتونم کاری که شما ازم میخوایین رو انجام بدین ....... ولی اونها کسی رو میخواستن که حق امضاء هم بتونن بهش بدن . پس یکی از مدیران ارشد یکی از ادارات رو آوردن ...........

    فقط حدث بزن چی شد . بروبچ باهاش چه کردن .

    خانم مدیری که توی اداراتی که سابقه کاری توشون داشت بسیار موفق عمل کرده بود و از مدیران مقتدر به حساب میومد ....... دو هفته ای کله پا شد . کله پا . و من فقط شاهد بودم . دلم براش میسوخت . ولی با برخوردی هم که با من کرده بود . خب ..... اصلا دست و دلم نمیومد که به بروبچ شرکت خیانت کنم و دستشون رو رووو . ولی خب . نامرد هم نبودم . شریکشون هم نمیشدم . وقتی پیشنهاد همدستی کردن . گفتم : من فقط شاهد و ساکت باقی میمونم .... همین .

    دو هفته بیشتر نشد که یه روز خیلی محترمانه تشریف آوردن و تمام وسایل شخصیشون رو از دفتر کاریشون بردن . خدا حافظ رو هم بیامرزه ..........

     


    نظرات دیگران ( )

  • بسم الله
    نویسنده: سونیا-سوندوسی یکشنبه 85/4/4 ساعت 6:25 صبح

    سلام  . یه سلام دوباره بعد از 9 ماه غیبت ...........

    نظرات دیگران ( )