خیلی وقته دستم به نوشتن روون نیست . دلم به گپ و گفتگو ....
حسابش از دستم در رفته . ایام بی کش و پیمون سپری میشن . و من دیگه لای سررسیدم رو هم باز نمیکنم .
از همون شبی که رفتیم برای دیدار مجدد مامان رفیق نازنینم .
شنبه بود صبح کلله ی سحر . با خودم گفتم بزار تا مشغول نشده و سرش شلوغ نیست هنوز . یه حال و احوالی ازش بپرسم . لابلای احوالپرسیها یه جورایی احساس کردم که انگار بدش نمیاد یه سری بهش بزنیم یا یه دیداری تازه کنیم . این آدمی که همیشه لابلای صحبتهاش میگفت مادرم از زمانی که شیمی درمانی میکنه دیگه دلش نمی خواد کسی بیاد دیدنش . چون ظاهرش -چهره و ریخت و غیافش- عوض شده . ولی انگار وقتی گفتم خیلی دلمون میخواد بیاییم مامان رو ببینیم استقبال کرد . ......!
یه زنگ زدم به مینا . ( ما عادت داریم برای اینکه زیادی هم مزاحم وقت نازنین نشیم . هر وقت خبر خاصی میگیریم به همدیگه گزارش میدیم ) بهش گفتم :..آره انگار بدش نیومد گفتم دلمون خیلی میخواسته بیاییم ... ولی به جان خودم جرعت نکردم یه برنامه درست بگذارم برای دیدن مامانش . نمی دونم چرا . ولی . یک کمی احساس کردم اوضاع روحیش جالب نیست... مینا جونِ من یه خبری بگیر . ببین اصلا اگه شد یه برنامه میزاریم که بریم . مینا گفت . نه... پس بزار اول برنامه رفتن خودمون رو ردیف کنیم . بعد به نازنین هم میگیم .
تا بعد از ظهر برنامه رو جور کردیم . قرار شد مینا ردیف کنه .
برنامه رو ردیف کردیم . یه 3-4 نفری شدیم .....
مینا میگفت . سونیا نمیدونی همون بود که میگفتی . نازنین میگفت مامانم خیلی دلش گرفته . شماها که میایین از بس میگین و میخندید . کلی انرژی میگیره . همیشه اومدن شماها براش بهتر از آرام بخش بوده براش . ..... آره راست میگفتی سونا ! اصلا انگار منتظر بود ما بریم . خیلی خوشحال شد که میریم .........
آره . رفتیم . کللی گفتیم و خندیدیم . از زمین و زمان بافتیم و ساختیم .شیرین که تازه 4 ماه بود مامان شده بود رو هم برده بودیم همراهمون . مامان نازنین و خود نازنین اونقدر عاشقانه با بچه ی شیرین بازی میکردن که ما حسودیمون شده بود ......... برق شادی رو وقت اومدن میشد توی نگاهش دید .
ولی راستش از اون شب تا حالا خودم اوفتادم . توان ندارم . از اینکه عمرم داره بیهوده بدون هیچ نتیجه گیری ارزشمندی تلف میشه دپرس شدم حسااااااابی . هییییییییییی......