سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جلای این دلها ذکر خدا و تلاوت قرآن است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----67197---
بازدید امروز: ----4-----
جستجو:
سونیا-سوندوسی - چهاردیواری
  • درباره من
  • موضوعات وبلاگ
  • لینک دوستان خاص
    دست یاری
    تصویر
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من

  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • آوای آشنا
  • دل من هم گرفته ...
    نویسنده: سونیا-سوندوسی جمعه 85/4/9 ساعت 8:9 صبح

     

               به کلیک کردنش می ارزِ

    میدونی من از اونایی نیسیتم که همیشه آه و نالشون بلند‍ِ . راستش هیچ خوشم نمیاد کسی من رو با قیافه ی اچق وچق ببینه ............

    آخه همینجوریش هم بی ریختم . دیگه چه برسه درهم و برهم هم باشم .

    ولی به جان سونیا امروز خیلی دلم گرفته . میدونی جمعس امروز . روز تعطیل .

    یعنی از همون دیشب . خیلی حالم گرفته بود . نمیدونم چرا . یعنی راستش نمیدونم برای کدوم زخم دلم . اینقدر این دل من نامردیش گل کرده و ساز ناکوک میزنه .

    میدونی خیلی دلم لک زده برای یه دوست درست و درمون که بشه باهاش چهار کلمه گپ زد . یه صحبت دو طرفه یعنی هم بگم . هم بشنوم . هم از درد و دلهای خودم بگم . هم از درد و دلهای اون بشنوم . اینجوری حداقل حس میکنم اونم من رو آدم فرض کرده و داریم از افکار و نظرهای همدیگه استفاده میکنیم . ولی . اماااااااا.........

    اما............

    امان از رفیق . که نوع آدمش اصلا پیدا نمیشه .

    پیدا نمیشه .

    نه که فکر کنی توی مهربونم رو آدم فرض نمیکنم ها ....نه . ولی خب دیگه هیچ ازت خوشم هم نمیاد . یعنی همیشه حالم از تک و تعارفهای اینترنتی حالم بهم میخورده . درسته که ادب حکم میکنه تحویلت بگیرم . ولی خب دیگه تو بدرد هم زبونی نمیخوری . آخه آدم نیستی . فوق نهایتش که خیلی بالا بالاها سیر کنی . آی دی با نزاکتی هستی .

    اونهم محترمانه عرض کنم که اون دردودلهات بخوره تو فرق سرت . چون اصلا نمیشناسمت که بتونم بفهمم داری فیلم بازی میکنی یا واقعا داری عین آدم دردودل میکنی.

    نه ..........بی معرفت نباش . منصفانه قضاوت کن . چون من هم منطقی حرف میزنم .

    تو رو نمیدونم . ولی من بیش از 5 ساله توی دنیای مجازی وبلاگ مینویسم و گاهی با بروبچ میچتم . پس اونقدرام بچه مچه نیستم . حتما یه جاهایی یه چیزایی دیدم . که دارم اینجوری میتازونم و میگم از همدردی دوستان وبلاگی اونقدرهام مرحمی روی زخم دلم نمی نشینه .......

    میدونی ماها اینجا توی صحنه ی وبلاگ خیلی صادق و ساده هم که باشیم . نمیتونیم باهم از مشکلات شخصیمون بگیم .

     مثال عرض میکنم :

     فرض کن من از مشکلات محیط کاریم باهات بگم . و هرچی توی دلم هست با تو که فقط توی وبلاگستون باهات آشنا شدم بگم . از کجا مطمعن باشم که یک سال دیگه . دوسال دیگه با تو همکار و آشنا در نمیام . کارم توی محیط کاری گیر نمیکنه . .....نمیدونم روشن شد؟؟؟؟؟؟؟

    نه اصلا بزار برات بگم .

    با یه بنده خدایی یه زمانی آشنا شدم . ( بعد ازش اجازه میگیرم اگه حرفی نداشت همینجا میگم کدوم عزیز بود) با وبلاگش آشنا شدم . طراحی وبلاگشم یه زمانی من کردم . البته میدیدم که هیچ وقت آن نیست و معلومه از نظر کاری خیلی سرش شلوغه . ولی خب از نوع کارش خبر نداشتم . یه زمانی خیلی دلم از مدیرعاملمون پر بود ........ این عزیز هم آن لاین بود . منم دریغ نکردم تا گفت خب چه خبر ؟ خوش میگذره . کاروبار چطوره ؟ ......... شروع کردم از زمین و زمون هرچی بلد بودم و نبودم نثار مدیرعاملمون کردم و ...... وقتی خالی شدم . پرسید حالا مگه کدوم شرکت هستی . گفتم . گفت من میتونم مشکلتون رو رفع کنم . مشکلی که برای شرکتتون پیش اومده . آقا منو میگی . وا رفتم . نمیدونستم چه خاکی برسرم کنم . حالا که فهمیده بودم اون بنده خدا چیکارس و مطمعن شده بودم مشکل اساسی ما به دستش حل میشه . نمیشد ازش کمک نگرفت . ولی از طرفی هم ضایع کرده بودم خودم رو ............

    افتاد ؟!؟.......

    دوزاری رو میگم .

    حالا وقتی میگم دلم گرفته و مشتاق یه گپ دوستانم . اما نه با تو . نگو چرا .


    نظرات دیگران ( )

  • یادش بخیر ......... حالا دیگه 9 ماه شده .
    نویسنده: سونیا-سوندوسی دوشنبه 85/4/5 ساعت 5:44 صبح

       دیگه داره به 9 ماه میرسه .....

    بیکار شدنم رو میگم . خودم کردم و از کرده خودم چندان هم پشیمون نیستم .

    اومدم بیرون چون سخت تر و بیشتر از اونی شده بود که بتونم تحمل کنم .

    ........ آره آره از همون روز اول گفتن که بیش از 12 ساعت در روز کار هست . ولی هیچ وقت نگفته بودن که رسیده و نرسیده باید اینجوری روزی 18 ساعت کار به دوش بکشی . اونهم بعدها بفهمی کسی که جایگزینش شدی رفیقت بوده که سر همین بیگاریها که ازش کشیدن . گذاشته و رفته .........

    فقط مدام از کسی که رفته بود بد میگفتن . همین . اینکه کارشون لنگ شده . و من بعد از اینکه اومد دستم که با هرکدوم از بروبچ شرکت چطوری تاااا کنم راحت تر بودم . اضطراب بهم ریخته شدن امور رو نداشتم . ولی .....

    اول بهم پیشنهاد کردن بشینم روی صندلی معاونت !!!!! من تازه وارد بودم و اونهایی که من میدیدم . کسانی نبودن که به همین راحتی بتونم بهشون مسلط باشم . من هنوز رگ خوابشون . زیرو زبر کارهایی که هرکدومشون بر عهده داشتن رو مسلط نشده بودم . گفتم . گفتم که من همینجا و با همین عنوان میتونم کاری که شما ازم میخوایین رو انجام بدین ....... ولی اونها کسی رو میخواستن که حق امضاء هم بتونن بهش بدن . پس یکی از مدیران ارشد یکی از ادارات رو آوردن ...........

    فقط حدث بزن چی شد . بروبچ باهاش چه کردن .

    خانم مدیری که توی اداراتی که سابقه کاری توشون داشت بسیار موفق عمل کرده بود و از مدیران مقتدر به حساب میومد ....... دو هفته ای کله پا شد . کله پا . و من فقط شاهد بودم . دلم براش میسوخت . ولی با برخوردی هم که با من کرده بود . خب ..... اصلا دست و دلم نمیومد که به بروبچ شرکت خیانت کنم و دستشون رو رووو . ولی خب . نامرد هم نبودم . شریکشون هم نمیشدم . وقتی پیشنهاد همدستی کردن . گفتم : من فقط شاهد و ساکت باقی میمونم .... همین .

    دو هفته بیشتر نشد که یه روز خیلی محترمانه تشریف آوردن و تمام وسایل شخصیشون رو از دفتر کاریشون بردن . خدا حافظ رو هم بیامرزه ..........

     


    نظرات دیگران ( )

  • بسم الله
    نویسنده: سونیا-سوندوسی یکشنبه 85/4/4 ساعت 6:25 صبح

    سلام  . یه سلام دوباره بعد از 9 ماه غیبت ...........

    نظرات دیگران ( )

    <      1   2   3   4