یش از این تحمل ندارم .... نمیتونم . یادنگرفتم ...
یاد نگرفتم . بیش از این توی خودم بریزم و حرف نزنم ... از راه که رسیدم . مادر بهم خسته نباشی گفت و از احوال مامان نازنین پرسید . نمی دونستم چی بگم . از اینجا شروع کردم . مامان محبوبه و مینا که وقت ملاقات اومدن توی بخش تا مامان نازنین رو دیدن . از تعجب فقط مات مونده بودن ....
مامان پرید وسط حرفام . بسه . دیگه نمی خوام بشنوم . ...
دیگه ادامه نده ....
هیچ کس تحمل شنیدن حتی نداشت . و براستی چقدر سخت میشه روزگار بر دوستی که شاهد رنج کشیدن مادرش . کسی که شاهد آب شدن روز به روز مادر میشه . کسی که شاهد ناله های جانسوز مادری میشه که زمانی ...
سخت میشه سخت . میدونی گاهی زیادی پر رو میشم . بنده درست و درمونی که نیستم .....هیچ . بیش از اندازه گستاخی هم میکنم . هر چه نعمت بر سرم باریدن کرده ندیده می گیرم و باز هم گستاخانه حرص میزنم . وقتی هم که بنا بر مصلحتی نمیگیرم حاجتم رو . ورد زبونم میشه که :... هیییی خدا هم که من رو فراموش کرده . امروز نمی دونستم چیکار کنم وقتی ... نمی دونستم .
ولی یک چیزی رو ایمان دارم . این امتحانت سخت رو خدا فقط برای بندگان خاص و محکمش میگذاره . برای اینکه پله های رفیع بندگی رو طی کنن . تمام بند بند تنم میلرزه که اگه راست راستی من هم آدم حسابی بودم و جزو بندگان خوبش میشدم . چطور میتونستم ذره ای از مشکلاتی رو که نازنین و خانوادش تحمل کردن رو تحمل کنم ...