تازه از راه رسیدم . هنوز احوالاتم سرجاش نیومده . ولی تا داغ هستم گفتم نکته هاش رو بنویسم .
صبح عید پدر از گشت و گزار صبحگاهی اومده و نیومده یک پیشنهاد دادن . که میایین این چند روز تعطیلی رو بریم ددر . ماها اولش با بی حوصلگی اومدیم بگیم نه . که با دیدن چهره ی شاداب و پر انرژی پدر منصرف شدیم .
قرار شد برییم جنوب . ددرررررر.
تا اومدیم کار و بار رو آماده کنیم . غروب بود . و چون پدر شبانه رانندگی نمی فرمایند صبح کلله ی سحر ساعت 8 بود که از خونه زدیم بیروون .
از کجاها رد شدیم و چقدر گفتیم و خندیدم دیگه بماند . که فعلا اصلا حس و حال گفتنش نیست ............
ظهر بود . سر اذان رسیدیم یه ولایتی به اسم آباده . اتفاقا روبروی عابر بانک نگه داشته بود پدر . بابا رفته بود نماز جعفر طیار بخونه . و ما هم منتظر ...... به آبجی خانم گفتم صبر کن برم ببینم اینهایی که 3 - 4 ماهه دارم براشون به اصطلاح کار میکنم . وقت میگذارم . و از جیب مبارک خرج میکنم . چقدر ریختن تا امروز به حساب ...... بزار یه حالی بکنیم اول سفری .
رفتم کارت رو زدم .......... خیلییییییی با حال بود . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میدونی حالم از این گرفته شد که از طرف آدمهایی که کللی براشون ارزش قائل بودم سرکار گذاشته شده بودم . خیلی ضایع بود ...
ولی خب پیش میاد . این روزها اکثر ملت همین ریختی هستن ...