دیگه داره به 9 ماه میرسه .....
بیکار شدنم رو میگم . خودم کردم و از کرده خودم چندان هم پشیمون نیستم .
اومدم بیرون چون سخت تر و بیشتر از اونی شده بود که بتونم تحمل کنم .
........ آره آره از همون روز اول گفتن که بیش از 12 ساعت در روز کار هست . ولی هیچ وقت نگفته بودن که رسیده و نرسیده باید اینجوری روزی 18 ساعت کار به دوش بکشی . اونهم بعدها بفهمی کسی که جایگزینش شدی رفیقت بوده که سر همین بیگاریها که ازش کشیدن . گذاشته و رفته .........
فقط مدام از کسی که رفته بود بد میگفتن . همین . اینکه کارشون لنگ شده . و من بعد از اینکه اومد دستم که با هرکدوم از بروبچ شرکت چطوری تاااا کنم راحت تر بودم . اضطراب بهم ریخته شدن امور رو نداشتم . ولی .....
اول بهم پیشنهاد کردن بشینم روی صندلی معاونت !!!!! من تازه وارد بودم و اونهایی که من میدیدم . کسانی نبودن که به همین راحتی بتونم بهشون مسلط باشم . من هنوز رگ خوابشون . زیرو زبر کارهایی که هرکدومشون بر عهده داشتن رو مسلط نشده بودم . گفتم . گفتم که من همینجا و با همین عنوان میتونم کاری که شما ازم میخوایین رو انجام بدین ....... ولی اونها کسی رو میخواستن که حق امضاء هم بتونن بهش بدن . پس یکی از مدیران ارشد یکی از ادارات رو آوردن ...........
فقط حدث بزن چی شد . بروبچ باهاش چه کردن .
خانم مدیری که توی اداراتی که سابقه کاری توشون داشت بسیار موفق عمل کرده بود و از مدیران مقتدر به حساب میومد ....... دو هفته ای کله پا شد . کله پا . و من فقط شاهد بودم . دلم براش میسوخت . ولی با برخوردی هم که با من کرده بود . خب ..... اصلا دست و دلم نمیومد که به بروبچ شرکت خیانت کنم و دستشون رو رووو . ولی خب . نامرد هم نبودم . شریکشون هم نمیشدم . وقتی پیشنهاد همدستی کردن . گفتم : من فقط شاهد و ساکت باقی میمونم .... همین .
دو هفته بیشتر نشد که یه روز خیلی محترمانه تشریف آوردن و تمام وسایل شخصیشون رو از دفتر کاریشون بردن . خدا حافظ رو هم بیامرزه ..........