سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم چیزى را نگفتند : خوش باد ، جز آنکه روزگار براى آن روز بدى را ذخیرت نهاد . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----68501---
بازدید امروز: ----3-----
جستجو:
از اعتکاف شنیدم - چهاردیواری
  • درباره من
  • موضوعات وبلاگ
  • لینک دوستان خاص
    دست یاری
    تصویر
  • لینک دوستان من
  • لوکوی دوستان من

  • اوقات شرعی
  • اشتراک در وبلاگ
     
  • مطالب بایگانی شده
  • آوای آشنا
  • از اعتکاف شنیدم
    نویسنده: سونیا-سوندوسی جمعه 85/6/3 ساعت 9:19 عصر

     

    این خاطره رو از مادری شنیدم که با پسر 16 ساله خودش رفته بود اعتکاف . مادری عاطفی که به دختر یکی یدونه و عزیز دردونه ش خیلی بیشتر از اونی که بتونه سه روز جدایی رو دوام بیاره وابسته بود .

    یه مادر عاطفی با پسری بانشاط و دلپاک . پسری صاف و صادق که با دوستانش همراه شده بود .

    کل خاطره ای که میخوام تعریف کنم رو از زبون هر دوشون شنیدم :

    مادر تعریف میکرد :

                                        

    شب بود پای تلوزیون نشسته بودیم که صحنه هایی از اعتکاف نشان داد . اشک امانم نمیداد . شوهرم پرسید:چی شده ؟ گفتم :دلم سخت هوای اعتکاف رو کرده . مشتاق و تشنه ی دو . سه شب معتکف شدن توی خانه ی خدا ... مسجد جامع . شوهرم من رو که به اون حالت دید گفت : خب سروش که داره میره . تو هم برو ببین برنامشون چطوریه . تو هم اسم بنویس . نمیدونی چه پروازی کردم اون لحظه .

    آره به همین سادگی راهی شدم .

    فقط نگران کیمیا بودم . آخه میدونستم که طاقت نمیاره سه شب توی محیط بسته .

    اونهم خدایی برنامش جور شد .

    روز دوم مادرم دعوتش کرد خونه خودشون . و روز سوم هم مهمونه خاله جونش . موند روز اول ......

    امان از زمانی که خدا بخواهد که یک کاری انجام بشه . من توی رفت و آمد کیمیا خونه ی دوستاش همیشه سخت گیرم . اون روز هم دوست کیمیا تلفن زده بود که دخترم رو دعوت کنه خونشون مهمونی . دختر نازنینم با ترس و لرز و ناامیدی به دوستش گفت صبر کن باید با مامانم صحبت کنی . اجازم رو از اون بگیری . من دیدم خب اینجوری روز اولی که من نیستم کیمیا تنها نمی مونه . موافقت کردم . دختر نازم از خوشحالی پرید توی آغوشم .

    من و سروش هر کدوم با یه کوله پشتی کوچیک راهی شدیم ....

    سروش وقتی ازش از اعتکاف پرسیدم . با یه لبخند معنی دار اینجوری شروع کرد :

    خب بهتره از مسائل حیاتی شروع کنیم . حیاتی ترینها ...

    اول اینکه دستشوئی های مسجد رو تماما داده بودن دست خانمها . و برای ما آقایون محترم یکسری دستشویی صحرایی ساخته بودن توی کوچه ی پشت مسجد . باید می رفتیم اونجا ....یا با حالت دوو میرفتیم اونطرف میدوون امام از دستشویی های عالی قاپو استفاده می کردیم .

    دوم . بهداشت . بود که بدکی نبود . جز دو سه مورد مارمولک . که از قسمت خانمها اومد به قسمت آقایون ..... البته قبلش با چندتا جیغ و فریاد اعلام قبلی شده بود .

    سوم غذا بود که همه دلچسب و خوشمزه بود . همراه با دسر . که گاهی اگر کسی دوست نداشت یا میل نداشت سهمش رو با منت به دوست بغل دستیش می داد .....

    ساعتهای استراحت هم که آماده میشدیم برای سربه سر گذاشتن...با چند قطره آب بندگان خوب خدا را از خواب غفلت بیدار می کردیم . و خودمون رو می زدیم به بی خبری .

                      

    ساعت 12 الی 2 نیمه شب .ساعت استراحت بود . چراغها خاموش بود . بعضیا به نماز شب مشغول بودن . بعضیام خواب . ما هم خب یه نماز شب میخواندیم نیم ساعت بقیش ........

                         

    مادر همین طور که سروش حرف میزد . گه گاهی چشمهاش مواج میشد . و اشک آرام آرام میجوشید از چشمان عاشقش ....


    نظرات دیگران ( )